کوهنورد
کوهنوردی بود که می خواست به قله بلندی صعود کند.پس از سال ها تمرین و امادگی،سفرش را اغاز کرد.به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کامل تاریک شد.به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه وستاره ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.کوهنورد همانطور که داشت بالا می رفت،در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود،ناگاه لغزید و با سرعت هرچه تمام تر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در ان لحظات سر شار از هراس،تمامی خاطرات خوب وبد زندگی اش را به یاد می اورد.داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه شده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.در ان لحظات سنگین،که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:خدایا یاری ام کن!
ندایی از دل اسمان پاسخ داد از من چه می خواهی؟
-نجاتم بده خدای من!
ایا به من ایمان داری؟
-همیشه به تو ایمان داشته ام
-پس ان طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید از فراز کیلو متر ها ارتفاع.گفت:خدایا نمی توانم.خدا گفت ایا به گفته من ایمان نداری؟کوهنورد گفت:خدایا نمی توانم.نمی توانم.روز بعد گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
happy life club...برچسب : داستان های جالب, نویسنده : فاطمه محمودی happylifeclub بازدید : 150